خونه پدری

ساخت وبلاگ

یکساعتی هست که اومدم خونه مادرم

مامان مثل همیشه برام چای اورد خوردم

شوهرم گفت دست خالی نرو توراه خوراکی گرفتم و اومدم

بابام داشت لباسایی ک دیشب روز پدر خواهرام و داداشم گرفته بودن میپوشید بهش گفتم مبارک باشه خندید خوشحالشد

خداروشکر ک هست

اماتو این یکساعت من دیوونه شدم چون بابام هنوز بااین سنش به مادرم بی احترامی کرد حوصله بچهای خواهرمو نداره گیر میده بهشون این رفتاراش خیلی ازار دهندست.من مجردم ک بودم اوضاع خیلی وحشتناک بود هرروز اینحرفا رو میشنیدم و اعصابم خورد میشد.

حالا نمیدونم چ گیری دادم ب بابام !!!!!

رفته برام پنیری ک دوسداشتم خریده هرچی گفتم پولش چقد میشه نگفت.دستش درد نکنه

تصمیم گرفتم میون غر زدنام از خوبیای طرف مقابلم هم بگم ...

دردنوشته های یک روانشناس شهریوری ...
ما را در سایت دردنوشته های یک روانشناس شهریوری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shahrivari1393a بازدید : 21 تاريخ : دوشنبه 9 بهمن 1402 ساعت: 20:14