یکساعتی هست که اومدم خونه مادرم
مامان مثل همیشه برام چای اورد خوردم
شوهرم گفت دست خالی نرو توراه خوراکی گرفتم و اومدم
بابام داشت لباسایی ک دیشب روز پدر خواهرام و داداشم گرفته بودن میپوشید بهش گفتم مبارک باشه خندید خوشحالشد
خداروشکر ک هست
اماتو این یکساعت من دیوونه شدم چون بابام هنوز بااین سنش به مادرم بی احترامی کرد حوصله بچهای خواهرمو نداره گیر میده بهشون این رفتاراش خیلی ازار دهندست.من مجردم ک بودم اوضاع خیلی وحشتناک بود هرروز اینحرفا رو میشنیدم و اعصابم خورد میشد.
حالا نمیدونم چ گیری دادم ب بابام !!!!!
رفته برام پنیری ک دوسداشتم خریده هرچی گفتم پولش چقد میشه نگفت.دستش درد نکنه
تصمیم گرفتم میون غر زدنام از خوبیای طرف مقابلم هم بگم ...
دردنوشته های یک روانشناس شهریوری ...برچسب : نویسنده : shahrivari1393a بازدید : 21