یه امروزو زودتر بیدار شدم صدای بابام زدم که تااون خورشید طلوع نکرده پیاده روی ماهم تموم بشه افتاب نخوره تو صورتم...هنوز که هنوزه داره توخونه میچرخه میخواستم ۶ بیرون باشم اه خاک توسرم بااین خونواده گشاد حرصمو دراوردن یرب تو دسشویی ان فقط ..من نشستم ببینم کی کارشون تموم میشه اخرشم عین دیروز دیر میریم و من باید زیر نور خورشید له له بزنم و راه برم .بعدم تشنم که میشه بابام میگه چرااب میخوری ؟؟؟حتما قند(دیابت)گرفتی !!!یعنی من جرات ندارم اب بخورم جرات ندارم بگمتشنمه دیروز ابخوردم میگه چراانقد اب میخوری میگم همینجوری حالمیده (جرات نکردم بگم تشنم شده ..سه ساعت نصیحت میکنه فقط) میگه اب زیاد نخور خوب نیس :///خانوادس داریم مااا؟؟؟خداوکیلی یه چارلیتری اسید بیارید بخورم :|
دردنوشته های یک روانشناس شهریوری ...برچسب : نویسنده : shahrivari1393a بازدید : 116